مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم| بخش ۱۵۰ - دیدن خواجه غلام خود را سپید شده!! و ناشناختن او!
راویه ما اشتر ما هست این
پس کجا شد بندهِی زنگیجَبین
[یعنی وقتی غلام خودش را پس از جراحی پلاستیک دید نشناخت و گفت این اون نیست]
چون بیامد پیش گفتش کیستی
از یمن زادی و یا ترکیستی؟
کو غلام من بگفت اینک منم!
کرد دست فضل یزدان روشنم
گفت اسرار تو را با آن غلام
جمله وا گویم یکایک من تمام
[یعنی آن قدر نشونی میدم تا بدونی من همونم]
زان زمانی که خریدی تو مرا
تا به اکنون باز گویم ماجرا
تا بدانی که همانم در وجود
گرچه از شبدیز من صبحی گشود
[یعنی من همونم فقط شب بودم صبح شدم]
رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک
فارغ از رنگست و از ارکان و خاک
تنشناسان زود ما را گم کنند
[این مصرع قشنگه]
آبنوشان ترک مشک و خم کنند
جانشناسان از عددها فارغاند
غرقهٔ دریای بیچونند و چند
جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس
*
نفس و شیطان بوده ز اول واحدی
بوده آدم را عدو و حاسدی
آنک آدم را بدن دید او رمید (ابلیس)
و آنک نور مؤتمن دید او خمید (فرشته)
این بیان اکنون چو خَر بَر یَخ(نمیدونم یعنی چی) بماند
چون نشاید بر جهود(یهود) انجیل خواند
[فهمیدم! یعنی همانطور که خر بر روی یخ سُر میخورد ذهن مخاطب هم ممکن است این مطلب رو درست متوجه نشود. کنایه از اینکه زیاد دقت شود ]
کی توان با شیعه گفتن از عُمَر؟
کی توان «بربط» زدن در پیش کَر؟
بربط: نام یک ساز موسیقی است
درباره این سایت