در اردوی نادرشاه افشار، چون سراپرده ها و خیام برپای می کردند، جوانی در چادر مستراح، چون مکان تخلیه را بکند از خستگی و ماندگی بخفت. چون بیدار شد، شب در رسیده و نادرشاه در سراپرده اندرون جای کرده، و اطراف را پاسبانان فرا گرفتند.


بر جان خود نومید و سخت پریشان ماند. در این حال «خاتونِ سرای» [یعنی زن نادر] به قضای حاجت بیامد. چراغی نیز به دست جاریه[یعنی خدمتکار] با وی بود. جوان یکباره چشم از جان بپوشید، چون خاتون بیامد و جامه تخفیف داد، جوان دامنش بگرفت و کیفیت بازگفت. خاتون رقت کرد و او را آهسته بیاورد، و در طبل همان چادر که نادر جای داشت پنهان کرد.


نادر در خواب بود. بناگاه آشفته برخاست و با خاتون گفت: بدانکه در این شب مرا می کشند، و سلطنت از من خلع شد. خاتون به دلداری پاره سخنان بگفت. نادر گفت همان کس که مرا در آغاز کار به خواب آمد، و شمشیر بر کمر بربست، در این شب برگشود.


در این سخنان بودند که آنان که میعاد نهاده، بپا خاسته، و نادر را در چادر بکشتند، و اردو را بر هم زدند، و از هر سوی دست به قتل و غارت برگشودند. همان خاتون نزد آن جوان شد، و از وی امان خواست. آن جوان او [را] در پناه گرفته، بامدادان با جواهر بسیار با وی به وطن شد، و از وی دارای فرزندان گردید.



  • مستجمع الاجوبة الحاضره| کشکولی مربوط به یک قرن پیش.
  • اگر از پست خوشتان آمد لایک کنید.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

از افسانه تا واقعیت گم شده در زمان رقاصه پیچک زندگی من ارحم الرحماء ال بي خبر بیمه پاسارگاد نمایندگی 80140 جابر یوسفی ولنی بهترین ها از همه چیز و همه جا Jermaine cs scorpion