امروز صبح آماندا تا من را دید گفت: "چه پولیور قشنگی، خیلی بهت میآد".
بعد هم کلهاش را فروبرد توی مانیتور و مشغول محاسبهی سایز میلگردهای
ستونهای بتنی پل شد. همین دو جملهی ساده، هزار ژول انرژی برایم تولید
کرد. پارسال هم با دوستم رفته بودیم رستوران. گارسونمان یک دختر خیلی جوان
بود که وقتی میخندید یک چالهی گود میافتاد روی لپ راستش. غذا را که
آورد رفیقم بهش گفت: چال گونهات خیلی جذابه. بعد هم با سر رفت توی کاسه
سوپ قارچ و مشغول خوردن شد. گارسون هم دو برابر لبخند زد برایمان و چال
گونهی راستش به اندازه یک بند انگشت گود شد. معلوم بود که همین یک جملهی
ساده کار خودش را کرده و روز گارسون را قشنگ کرده است.
خود من هم چند سال پیش رفته بودم توی یکی از دهات شمال ایالتمان. توی
راه برگشت دم یک کافه نگه داشتم تا چای بگیرم. کافهدارش زن پیر و چروکی
بود که موهایش را آبی کرده بود. به نظرم خیلی قشنگ میآمدند. همین را بهش
گفتم. آنقدر خوشحال شد که آمد این طرف دخل و بغلم کرد. حالا بماند که
چایاش مزهی پشکل خشک میداد.
دارم یاد میگیرم که زیباییها را اعلام کنم. به شکل بیمنظور و بیخطر.
همان تعریف یا کامپلیمنت. باید اعتراف کنم که در کنار میلیاردها خاصیت
خوبی که فرهنگ ما دارد، جای این یکی کمی خالی است. شاید هم من میترسم از
این سلاح کاربردی برای خوب کردن حال دل ایرانیها استفاده کنم. ترس از
سوِءتعبیر. پارسال با دو نفر قرار داشتم شهرکتاب میدان ونک. خانم پشت دخل
لبخند که میزد، امید به زندگی آدم سه برابر میشد. اما به هیچ وجه جرات
نداشتم زکاتش را به آن خانم پس بدهم و بگویم چه قدر لبخندتان قشنگ است.
احتمالا بابت این تصور که از این سلاح بینهایت بار سواستفاده شده و
کاربردش راه انداختن کارهایمان شده یا کشاندن پای صاحب قشنگی به رختخواب.
حتی جرات نداشتم به رانندهی تاکسی ونک-آریاشهر بگویم که چه خالکوبی قشنگی
روی گردنش دارد. به هر حال ممکن بود سوتعبیر کند و بگوید که در خانهاش شتر
سخنگو نگه میدارد، بیا تا برویم.
همین شد که با خیال راحت به پیرزن خارجی توی دهات گفتم چه موهایت قشنگ است اما به داخلیها نگفتم. اما خب. تمرین لازم دارم. تعریف و کامپلیمنتِ بیمنظور و بیخطر، خیلی لذتبخش است. اصلا مثل سیب و انگور و نارگیل، میوهای از میوههای بهشت است. چه اشکال دارد به نگهبان ساختمان بگویم که موهایش را چه قشنگ کوتاه کرده. یا مثلا به ماموری که پای پاسپورتها را مهر میزند بگویم چه سبیلهای حقی داری. یا به مهماندار هواپیما بگویم رنگ چشمهایت مثل آسمان ماه نوامبر است. بعد هم راهم را بکشم و بروم. بیآنکه هیچ چیزی بخواهم. بیمنظور و بیخطر، چند لحظه آدمها را از کثافت دنیا فارغ میکنیم. چی بهتر از این؟
فهیم_عطار
+وقتی این متن و خوندم به خودم گفتم آفرین دختر.دمت گرم :)
چون حس میکنم تنها ویژگی مثبتم باشه که خودم با اطمینان میتونم ازش حرف بزنمو به نظرم تعریف کردن ازش خود شیفتگی نباشه، چون کار سختی نیستو بدست آوردن این ویژگی خیلی راحتهو اکثر آدما قبولش دارن ولی اجراش نمیکنن:)
ولی خب واقعا بعضیا جنبشو ندارن:|مثلا اونقدر ذهن کثیفی دارن که ممکنه فکر کنن داری بهشون حسودی میکنی! یا مثلا میخوای نخ بدیهردوی این موارد برام پیش اومده:||البته تعریف کردن بیمقدمه از آدما یه کم غیر معقوله ولی بیاید تو تعریف کردن از خانواده و دوست و فامیل و اونایی که باهاشون راحتیم و میدونیم ذوق میکنن و با ظرفیت کم نذاریم:)
بازنشرها:
درباره این سایت